میخواهم در اینجا چند قصه برای شب کودکان 8ساله بنویسم.
داستان ماهی پولک طلا
داستان کودکانه ماهی پولک طلا -یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانوادهاش زندگی میکرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آنها بازی میکرد.
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اونجا چه کار میکنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم میتونم نفس بکشم.»
پولک طلا با تعجب گفت: «مگه میشه؟ پس حتما دیگه نمیتونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ میشه. آخه دیگه نمیتونیم با هم بازی کنیم.»
قورقوری گفت: «نه، اینطوری نیست. من باز هم میتونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز میخواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. اینجا هم میتونم نفس بکشم، چون ما قورباغهها، میتونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی میکنیم.»
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمیدونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.
——————–
قصه کودکانه عمو خرگوش و دکتر بلوط
یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.
عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.
عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.
اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!…
راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :
(در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)
اما از شما چه پنهان وقتی که می دید بقیه یخرگوش ها تند تند هویج وکاهو می خورند دلش ضعف می رفت.
یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)
خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا…ا…ا…چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.
دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشود .از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .
دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .
عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان را بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …
عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواهش می کنم می ترسم!
عمو خرگوش آمد از روی صندلی بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویج های تازه که کنار صندلی بود.
دکتر بلوط با لبخند گفت:این هویج ها را برای شما آورده ام عمو خرگوش بفرمایید!…
عمو خرگوش زیر لب گفت :
(برای من)!!!
دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت :بله! من هر وقت دندان یک خرگوش را می کشم یا درست می کنم به او یک ظرف پر از هویج می دهم تا با خودش ببرد وبخورد.
شما هم می توانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری .
اما اگر آن را نکشی همه ی دندان هایت را هم خراب می کند.
تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست می کردم .
عمو خرگوش با دیدن آن هویج های تازه ودرشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند .
روی صندلی نشست وچشمانش را بست وگفت:کارت را بکن دکتر بلوط …تا پشیمان نشده ام این دندان را بکش !
دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش رادرآورد.
عمو خرگوش هم خیلی کم دردش گرفتو بعد از چند دقیقه ازروی صندلی بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد .
با ظرف پر از هویج راه افتاد به طرف خانه اش .
اوبعد از دو ساعت اجازه داشت هویج بخورد.
قصه دانه خوش شانس
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
داستان بابا برفی برای کودکان -آن سال زمستان، زمستان سختی بود:
درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.
آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.
همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.
یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانهی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانهی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..
….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟
بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.
اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
…..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.
بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!….
…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:
سَرت رفت و کُلاهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
دِلِت شد آب و آهِت موند،
بابابرفی. بابابرفی!
دو چشم ما به راهت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
بابابرفی، بابابرفی
جبار باغچه بان